|
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه عرق کرده بود، چه سوالات سختی، شاید هم سوالات زیاد هم سخت نبودند و چون چیزی نخوانده بود نمی توانست به آنها پاسخ دهد. با کلافکی چتری هایش را به کناره های مقنعه اش راند و از جا برخاست و برگه ی امتحان ریاضی اش را تقریبا سفید، به معلمش تحویل داد و از کلاس خارج شد. سمیرا به حرفش عمل کرده بود و حتی اجازه نداد بنفشه به یکی از سوالات، نگاه کند، شاید می ترسید که خودش هم به عنوان متقلب شناخته شود. درس ریاضی هم درسی نبود که بنفشه از روی کتاب تقلب کند. از دست سمیرا دلخور شده بود، حتی یک سوال را هم نشان نداده بود، حتی یک سوال... پشت در کلاس به همراه دو سه نفر از همکلاسی هایش ایستاده بود تا امتحان بقیه ی بچه ها، تمام شود. خانم عمیدی از راهرو گذشت و به چهار دخترک نوجوان خیره شد: -چرا اینجا موندین؟ یکی از دخترکان گفت: -خانم امتحان ریاضی داریم، بقیه دارن امتحان می دن خانم عمیدی سر تکان داد: -خیل خوب شلوغ نکنین نیم نگاهی به بقیه کرد و به سمت دفتر رفت. هنوز یک قدم بر نداشته بود که به سرعت به عقب برگشت و نگاهش روی چهره ی بنفشه ثابت ماند. مگر چه شده بود؟ بنفشه سماک بود دیگر، نه انگار اینبارچیزی به غیر از بنفشه سماک بود..... خانم عمیدی با اخم به صورت بنفشه خیره ماند. بنفشه متوجه ی نگاه خیره ی خانم عمیدی شد و خودش را جمع و جور کرد. صدای خانم عمیدی بلند شد: -سماک -بعله خانم؟ -ابروهات چرا اینجوریه؟ بنفشه آب دهانش را قورت داد: -چه جوریه خانم؟ سه دختر دیگر با کنجکاوی به بنفشه خیره شدند. خانم عمیدی دوباره به بنفشه نزدیک شد و اینبار خم شد و به ابروهایش نگاه کرد و ناگهان.... بیچاره بنفشه، بیچاره بنفشه ی بدشانس.... چشمان خانم عمیدی گرد شد، صدایش بالا رفت: -توی ابروهات مداد کشیدی؟ بنفشه یادش آمد که صبح تقریبا ابروهایش را نقاشی کرده بود، با همان مداد تتوی کذایی، با همان مداد تتویی که سیاوش برایش خریده بود.... و باز هم یادش آمد که لحظه ی امتحان، چتری هایش را از روی چشمانش به عقب فرستاده بود، بنفشه به تته پته افتاد: -نه خانم... -دختر مگه من کورم، نکنه فکر کردی اینجا صحنه ی تئاتره؟ نگاه کن توروخدا، یه رژ لبم می زدی با این حرف، سه دختر نوجوان به خنده افتادند. خانم عمیدی فریاد زد: -ساکت باشین و رو به بنفشه کرد: -بیا دفتر کوچیکه باز هم دفتر، باز هم؟ لعنت بر این دفتر، لعنت.... بنفشه آخرین تلاشش را کرد: -خانم، مداد نزدم -آره، من که موش کورم، تو هم مداد نزدی سه دختر نوجوان دوباره به خنده افتادند..... بنفشه هم سعی کرد در این آشفته بازار نخندد.... موش کور، چه شباهت عجیبی هم بین خانم عمیدی و موش کور وجود داشت.... کافیست بنفشه، به جای این شیطنتها، به فکر دفتر باش... باز هم به دردسر افتادی بنفشه..... باز هم.... بنفشه با لبهای آویزان به دنبال خانم عمیدی روان شد و با نا امیدی موهایش را روی ابروهایش ریخت..... ............. سیاوش دستش را زیر چانه اش زده بود و به اراجیف شایان گوش می داد: -این سهیلا هم دوستای خوبی داره، می خوای با یکی ازونا آشنات کنم؟ بابا من به جای تو هنگ کردم، تو اصلا عین خیالت نیست؟ سیاوش خمیازه کشید و در همان حال گفت: -تو به فکر خودت باش، من خودم می دونم با کی آشنا بشم -آره، من به که فکر خودم هستم، فردا صبح شما بوتیکو تنها می چرخونی، چون من مهمون دارم سیاوش جدی شد: -بازم می خوای تو خونه ات برنامه داشته باشی؟ -پس نه، مثه دزدا برم خونه ی زنه؟ بنفشه هم که مدرسه ست، دیگه سنگ کیو می خوای به سینه بزنی؟ -این سهیلا خانم خونه مجردی نداره؟ -سهیلا که نیست، یکی دیگه است، سهیلا فقط اهل گشت و گذاره، اونو خوابوندم تو آب نمک -می دونه که تو بچه داری؟ -شاید فکر و خیال کرده باشه، شاید بخواد زنت بشه -زنم بشه ه ه ه ه ؟ به گور باباش خندیده، من یه بار ازین غلطا کردم برا هفت پشتم بسه، همینه که هست، می خواد بخواد نمی خواد هررری -پس وضعیتتو بهش بگو که خودشو بکشه کنار -حالا که فعلا هست، منم بهش وعده ی ازدواج که ندادم، کاری هم به کارش ندارم، واسه من ناز می کنه؟ به جهنم، اینقده هستن که کار منو راه بندازن سیاوش دیگر حوصله ی گوش دادن به چرندیات شایان را نداشت. از بوتیک خارج شد و به سمت کافی شاپ پاساژ رفت. هنوز به کافی شاپ نرسیده بود که گوشی اش به صدا در آمد. شماره ناشناس بود. یعنی که بود؟ -الو صدای زنی به گوش رسید: -آقای صباغ؟ آقای صباغ که بود؟ اشتباه گرفته بود؟ صباغ.... آه...صباغ یعنی دایی بنفشه، نکند از مدرسه باشد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ -شما؟ -من شفیقی هستم از مدرسه ی راهنمایی نبوت مزاحم میشم قلب سیاوش به تپش افتاد، نکند گنجویش روی زمین افتاده باشد، نکند دوباره نیوشا و فواد و پوریا او را اذیت کرده باشند... به خدا قسم، هر سه نفرشان را می کشت، هر سه نفرشان را.... با اضطراب جواب داد: -چی شده خانم؟ -آقای صباغ می تونین تشریف بیارین مدرسه؟ سیاوش نفسش بند آمده بود: -اتفاقی افتاده؟ بنفشه چیزیش شده؟ -نه نگران نباشین، حالش خوبه، می خواین با خودش صحبت کنین، تشریف بیارین اینجا یه مشکلی پیش اومده -خانم، گوشی رو بدین به بنفشه تا سیاوش با گوشهایش، صدای بنفشه را نمی شنید، باور نمی کرد که حال دخترک مساعد است. صدای لرزان بنفشه را شنید: -سیاو...عم...چیز دایی جونم سیاوش صدای بنفشه را شنید و نفس راحت کشید. دخترک سالم بود، سالم بود که دوباره سوتی های خوشمزه اش را نشان می داد. -بنفشه چی شده؟ -خانم مدیر به ابروهام گیر داده، یعنی ایراد گرفته، من شماره ی تورو دادم بهشون، بیا اینجا سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید. برگه ی گواهی تقلبی را به مدیر مدرسه نشان نداده بود، باید همین حالا به مدرسه می رفت و به بنفشه کمک می کرد، همین حالا.... -اومدم بنفشه، تا ده دقیقه دیگه میرسم، الان میام سیاوش به سرعت به سمت در خروجی پاساژ دوید. حتی به شایان هم خبر نداد. مردک به فکر هم خوابگی صبح فردایش بود، ابروی تیغ زده ی دخترش که برایش مهم نبود، این بنفشه هم که با ابرویش یک داستان خلق کرده بود، کل شهر را به جان هم انداخته بود تا خرابکاری هایش را درست کنند. این شهناز هم که خواب نما شده و چند وقتی است سراغی از برادرزاده اش نمی گیرد، اصلا قیافه ی جدید برادرزاده اش را دیده؟ آن مادربزرگ و پدربزرگ بی عار بنفشه که باید به خاطر این همه حس محبت و دلسوزی به نوه اشان، مدال بگیرند، خودش هم که سوپر من شده است، با یک شنل جادویی که روی دوشش انداخته و سر بزنگاه همه جا خودش را نشان می دهد، اگر اینجا انزلی نبود باز هم می توانست به سرعت همه جا ظاهر شود؟ بس است سیاوش اینقدر غرغر نکن به داد بنفشه برس سیاوش، به داد بنفشه برس.... .............. نظرات شما عزیزان:
|